.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۹→
- آروین جان چندلحظه میای من باهات یه کاری دارم!
آروین خندیدوباقیافه ای که سعی می کردترسیده به نظر برسه،روبه رفیقای رضا گفت:بدبخت شدم رفت!وقتی دیانا بایکی کارداشته باشه یعنی طرف دیگه مرحوم شدنش قطعیه.
یهو همه رفیقای رضا زدن زیر خنده.به زورلبخندی زدم و سعی کردم چیزی بهش نگم!خیلی سخت بودولی به زور جلوی خودم وگرفتم.به سمت آشپزخونه رفتم وروبه آرش گفتم:آروین جان من منتظرتم!
آروین سری تکون دادوچیزی به رفیقای رضا گفت که باعث شد،دوباره بخندن!دلم می خواست بزنم این دلقک و لِه ولَورده کنم امامی دونستم که له و لورده شدن آروین توسط من مساوی با له و لورده شدن من توسط مامانه!
بعداز چند دقیقه آروین وارد آشپزخونه شد.دحالیکه لبخندی روی لبش بود،گفت:دخترخاله محترمه اَمری داشتن؟
پوزخندی زدم وگفتم:توچرا انقدر امشب مزه می پرونی؟!
آروین باخنده گفت:بده دارم مجلستون و گرم می کنم،یه ذره بخندیم؟
- کسی ازشماخواسته که این کاروکنین؟!
- معلومه که نه!من همیشه بچه خودجوشی بودم!
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:ماامشب پسرخالمون ودعوت کرده بودیم،نه یه دلقک خودجوش و!
خندیدومثل دزدایی که پلیس می گیرتشون،دستاش و برد بالا وگفت:تسلیم بابا!تسلیم!من که حریف زبون تونمیشم!
پشت چشمی نازک کردم و بهش زل زدم وگفتم:قول میدی دیگه چرت نگی؟!
آروین باخنده گفت:توکه خودت می دونی چقدر برام سخته چرت نگم.می دونی که...
باجیغ وسط حرفش پریدم:آروین!!!!!!!
آروین خندیدوگفت:باشه بابا!تمام تلاشم و میکنم تادیگه چرت نگم!ودرحالی که بانگاهش به دستای بالابرده شده اش اشاره می کرد،ادامه داد:حالا میشه سرکار خانوم فرمان آزاد بدن؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:آزادی!
آروین دستاش و پایین آورد وداشت ازآشپزخونه بیرون می رفت که باصدای من سرجاش میخکوب شد:
- وایساببینم!من که هنوز کارم باتو تموم نشده!
آروین کلافه به سمتم برگشت وگفت:بابا بیخیال من شو جونه خاله!خیر سرمون اومدیم تولد!!! الان کیک و میارن،همش و می خورن دیگه چیزی به من نمیرسه ها!
پوزخندی زدم وگفتم:نترس!کیک الان تویخچاله.
آروین کلافه گفت:خب،پس زودتر امرتون و بفرمایید که من کاردارم!
- اوهو!!!همچین میگی کاردارم که یکی ندونه فکرمیکنه می خوای بری هسته اتم وبشکافی!می خوای بری دلقک بازی دیگه!
آروین خندیدوچیزی نگفت. بهش نزدیک شدم وگفتم:ببینم توچی دم گوش رضا گفتی که اونجوری ازخنده ترکید؟!
آروین باخنده گفت:واسه همین یه ساعته من وازدلقک بازیم انداختی؟!آخه توچرا انقدر فضولی دختر؟!
مظلوم گفتم:خب میخوام بدونم چی بهش گفتی!
آروین خندیدودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:نمیشه!حرفامون ۲۳+ بود کوچولو!
وازآشپزخونه خارج شد.
آروین خندیدوباقیافه ای که سعی می کردترسیده به نظر برسه،روبه رفیقای رضا گفت:بدبخت شدم رفت!وقتی دیانا بایکی کارداشته باشه یعنی طرف دیگه مرحوم شدنش قطعیه.
یهو همه رفیقای رضا زدن زیر خنده.به زورلبخندی زدم و سعی کردم چیزی بهش نگم!خیلی سخت بودولی به زور جلوی خودم وگرفتم.به سمت آشپزخونه رفتم وروبه آرش گفتم:آروین جان من منتظرتم!
آروین سری تکون دادوچیزی به رفیقای رضا گفت که باعث شد،دوباره بخندن!دلم می خواست بزنم این دلقک و لِه ولَورده کنم امامی دونستم که له و لورده شدن آروین توسط من مساوی با له و لورده شدن من توسط مامانه!
بعداز چند دقیقه آروین وارد آشپزخونه شد.دحالیکه لبخندی روی لبش بود،گفت:دخترخاله محترمه اَمری داشتن؟
پوزخندی زدم وگفتم:توچرا انقدر امشب مزه می پرونی؟!
آروین باخنده گفت:بده دارم مجلستون و گرم می کنم،یه ذره بخندیم؟
- کسی ازشماخواسته که این کاروکنین؟!
- معلومه که نه!من همیشه بچه خودجوشی بودم!
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:ماامشب پسرخالمون ودعوت کرده بودیم،نه یه دلقک خودجوش و!
خندیدومثل دزدایی که پلیس می گیرتشون،دستاش و برد بالا وگفت:تسلیم بابا!تسلیم!من که حریف زبون تونمیشم!
پشت چشمی نازک کردم و بهش زل زدم وگفتم:قول میدی دیگه چرت نگی؟!
آروین باخنده گفت:توکه خودت می دونی چقدر برام سخته چرت نگم.می دونی که...
باجیغ وسط حرفش پریدم:آروین!!!!!!!
آروین خندیدوگفت:باشه بابا!تمام تلاشم و میکنم تادیگه چرت نگم!ودرحالی که بانگاهش به دستای بالابرده شده اش اشاره می کرد،ادامه داد:حالا میشه سرکار خانوم فرمان آزاد بدن؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:آزادی!
آروین دستاش و پایین آورد وداشت ازآشپزخونه بیرون می رفت که باصدای من سرجاش میخکوب شد:
- وایساببینم!من که هنوز کارم باتو تموم نشده!
آروین کلافه به سمتم برگشت وگفت:بابا بیخیال من شو جونه خاله!خیر سرمون اومدیم تولد!!! الان کیک و میارن،همش و می خورن دیگه چیزی به من نمیرسه ها!
پوزخندی زدم وگفتم:نترس!کیک الان تویخچاله.
آروین کلافه گفت:خب،پس زودتر امرتون و بفرمایید که من کاردارم!
- اوهو!!!همچین میگی کاردارم که یکی ندونه فکرمیکنه می خوای بری هسته اتم وبشکافی!می خوای بری دلقک بازی دیگه!
آروین خندیدوچیزی نگفت. بهش نزدیک شدم وگفتم:ببینم توچی دم گوش رضا گفتی که اونجوری ازخنده ترکید؟!
آروین باخنده گفت:واسه همین یه ساعته من وازدلقک بازیم انداختی؟!آخه توچرا انقدر فضولی دختر؟!
مظلوم گفتم:خب میخوام بدونم چی بهش گفتی!
آروین خندیدودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:نمیشه!حرفامون ۲۳+ بود کوچولو!
وازآشپزخونه خارج شد.
۱۳.۰k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.